داستانک شیرین مشت خالی - مشت پر
میگویند دختری جوان برای استراحت به پارک کودکان رفته بود. آنجا مادری را دید که کودک نوپایی داشت و روی زمین بازی این طرف و آن طرف میدوید. دختر جوان از کودک و همچنین از تمیزی و زیبایی او خوشش آمد. دستانش را به سمت کودک گرفت و با بازکردن آغوشش او را به سمت خود خواند اما کودک سرجایش ایستاد و نیامد. دختر جوان وقتی دید کودک رغبتی برای آغوش او ندارد دستش را مشت کرد و انگار که چیزی در آن مخفی کرده است، مشت خالی را به کودک نشان داد و از او خواست برای گرفتن چیزی که در مشتش است به سویش آید. کودک فریب خورد و شروع به دویدن کرد. مادر کودک زودتر از بچه از جا پرید و قبل از اینکه کودک به دختر برسد یک شکلات در مشت بسته دختر گذاشت. کودک وقتی به دختر جوان رسید مشت را باز کرد و شکلات را برداشت و خندید و در آغوش دختر جوان نشست.
دختر جوان با شرمندگی به مادر کودک گفت: «قصد آزار بچه را نداشتم».
مادر پاسخ داد: «نه، مسئله چیز دیگری است. مشکل در مشت خالی شما بود. او اگر به شما میرسید و مشت شما را خالی مییافت در این سن کم مزه تلخ فریبخوردن و از آن بدتر فریبدادن را یاد میگرفت و او چون کودک است این رفتار را به عنوان یک قاعده میپذیرفت! اجازه دهید اول اعتمادکردن را به او یاد بدهیم و او را به درستکاری عادت دهیم. در زندگی آینده او، این اعتماد و درستکاری است که میتواند خوشبخت و آرامَش کند. مسلما بعدها در ادامه زندگیاش، در فیلمهایی که میبیند و خبرهایی که میخواند و رفتارهایی که تجربه میکند، فرصت کافی برای شناختن بقیه درسهای غیرضروری و ناآرامساز را پیدا خواهد کرد. اما چون قبل از دیدن آن تلخیها، شیرینی و طراوت اعتماد و درستکاری را در عمق باطن خود لمس کرده، مطمئنا در آن ایام بیقرار و سرگردان نخواهد ماند. شما میتوانید کودک مرا در آغوش بگیرید و از معصومیت و لطافت کودکانه او لذت ببرید؛ اما بدانید که این معصومیت زمانی ارزشمند است که تا بزرگی ادامه یابد و این روح لطیف فقط اگر گرفتار فریب و دروغ نشود، میتواند زیبایی ابدی را برای او به ارمغان آورد. در این صورت همیشه، حتی وقتی بزرگ شود و ما نباشیم، انسانهای آن روزگار، به کودکم به خاطر روح لطیف و صداقت و پاکدامنی و احساس و رفتارش احترام خواهند گذاشت و با او همانند خودش رفتار خواهند کرد. نمیخواهم در آیندهای که من نیستم کودکم با بی قراری و دلهره و نگرانی و حس تلخ تقصیر دست و پنجه نرم کند. بگذارید قبل از ورود به دنیای پر از فریب و سیاهی، او را با درستی و سفیدی آشنا کنم».
دختر جوان هیچ نگفت. مات و مبهوت به چهره روشن و نگاه شفاف مادر کودک خیره ماند و حتی جملهای اعتراض نکرد. فقط چند لحظه به کف دستهای خالی خود نگاه کرد. انگشتهایش را جمع کرد و دوباره به مشت خالیاش خیره شد. آنگاه به چشمان زلال و معصوم کودک زل زد و آن را همسان چشمان مادرش درخشان و شفاف یافت. همه چیز با هم میخواند! بدون شک مادر آن کودک هم مادری همسان خودش داشت! فقط مادرانی این چنین میتوانند فرزندانی تا این حد پاک و شفاف تربیت کنند.
دختر جوان نفسی عمیق کشید. از مادر جوان به خاطر درس بزرگی که به او داده بود تشکر کرد و به راه افتاد. چند قدم که دور شد صدای کودک بلند شد که او را صدا میزد. به سمتش برگشت. کودک دوباره به دستانش خیره شده بود اما او این بار کف خالی دستهایش را به سمت کودک دراز کرد. با وجودی که دستهایش خالی بود و دیگر از شکلات خبری نبود، کودک باز هم به سمتش دوید و دوباره در آغوشش جای گرفت. صداقت و درستکاری، کار خود را کرد و عشق پدیدار شد. به همین سادگی!
نظرات شما عزیزان:

.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)
.gif)

.gif)
واقعا بدون اعتماد نمیتونم زندگی کنم...
.: Weblog Themes By Pichak :.