تاريخ : یک شنبه 21 ارديبهشت 1393برچسب:داستان,مرد ثروتمند, | 18:3 | نویسنده : عزیز محمد ثابتی

روزي مردي ثروتمندي سوار اتومبيل گران‌‌ قيمتي با سرعت فراوان از خيابان کم رفت و آمدي مي‌گذشت.
ناگهان از بين دو اتومبيل پارک شده در کنار خيابان، يک پسربچه پاره آجري به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبيل او برخورد کرد. مرد پايش را روي ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد که اتومبيلش صدمه زيادي ديده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختي تنبيه کند ...

پسرک گريان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو، جايي که برادر فلجش از روي صندلي چرخدار به زمين افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اينجا خيابان خلوتي است و به ندرت کسي از آن عبور مي کند، هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسي توجه نکرد. برادر بزرگم از روي صندلي چرخدارش به زمين افتاده و من زور کافي براي بلند کردنش ندارم براي اينکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت... برادر پسرک را روي صندلي‌ اش نشاند، سوار ماشينش شد و به راه افتاد ... .

سخن پاياني: در زندگي چنان با سرعت حرکت نکنيد که ديگران مجبور شوند براي جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!



تاريخ : پنج شنبه 28 فروردين 1393برچسب:داستان,عقرب,عشق ورزیدن, | 11:52 | نویسنده : محمد خزاعی خلف

روزی مردی، عقربی را دید که درون آب دست و پا میزند،
او تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد،
اما عقرب انگشت اورا نیش زد.
مرد باز هم سعی کرد تا عقرب را از آب بیرون بیاورد،
اما عقرب بار دیگر او را نیش زد.
رهگذری او را دید و پرسید:
برای چه عقربی را که نیش میزند نجات میدهی؟
مرد پاسخ داد: این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم.



تاريخ : چهار شنبه 20 فروردين 1393برچسب:داستان کوتاه,مطلب دردناک,داستان,اوج غم, | 18:42 | نویسنده : عزیز محمد ثابتی

بروادامه ی مطلب و داستان رو بخون

اگه اشکت در نیومد اسممو عوض میکنم

قربون همه ی مادر ها بشم من...



ادامه مطلب
تاريخ : یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:داستان,بحث دخترونه و پسرونه,آینده ی انسان ها, | 14:15 | نویسنده : محمد خزاعی خلف

دو تا پسر دارن حرف میزنن

رضا : علی جون ابرو هاتو خیلی ناز برداشتی

علی : قربونت برم الهی ، پیش همون آقا کریم رفتم

رضا : کریم ،کدوم کریم ؟

علی : بابا کریم بلونده . همون آرایشگره که موهاشو مش استخونی میکنه ...

دو تا دختر دارن حرف میزنن

ژیلا : مرجان به اون سیبیل زنونت قسم وقتی لیلا اسمتو آورد می خواستم با چاقو دسته شاخیه دو تیکه اش کنم

مرجان : ای ول بابا خیلی خانومی ، ولی ولش کن اینها مرام ندارن . سگو نباس با چاقو زد ....



تاريخ : یک شنبه 17 فروردين 1393برچسب:داستان,داستان گوژپشت,داستان آهنگساز آلمانی, | 14:3 | نویسنده : عزیز محمد ثابتی

موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی

انسانی زشت و عجیب الخلقه بود.

قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد

که دختری بسیار زیبا و دوست داشتنی به نام فرمتژه داشت.

موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد،

ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید :
- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟
دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت :
- بله، شما چه عقیده ای دارید؟
- من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند و خداوند به من گفت: «همسر تو گوژپشت خواهد بود»
درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:
«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن» فرمتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید. او سال های سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
نتیجه اخلاقی :
دخترها از گوش خر می شوند و پسر ها از چشم...



صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 20 صفحه بعد

دانلود بازی فیلم نرم افزار